خوش مي‌رود اين پسر که برخاست

شاعر : سعدي

سرويست چنين که مي‌رود راستخوش مي‌رود اين پسر که برخاست
گيسوش کمند عقل داناستابروش کمان قتل عاشق
گويند که هست زير و بالاستبالاي چنين اگر در اسلام
بنشين که هزار فتنه برخاستاي آتش خرمن عزيزان
بي شرع ببر که خانه يغماستبي جرم بکش که بنده مملوک
خارت بخورم که خار خرماستدردت بکشم که درد داروست
زشتست وليک با تو زيباستانگشت نماي خلق بودن
سهلست ملامتي که بر ماستبايد که سلامت تو باشد
وين منزلت از خداي مي‌خواستجان در قدم تو ريخت سعدي
يک بار بگو که کشته ماستخواهي که دگر حيات يابد